مثلن من با آن آقایی که دیروز می‌گفت درد معده دارد و عصبانی بود که چرا ده دقیقه طول کشیده است آمدنم٬ غریبه‌ام. گفتم وقتی می‌آید اینجا و مورد اورژانس هم نیست باید آمادگی یک ساعت انتظار را هم داشته باشد٬ پرخاش کرد که «تو تازه آمده‌ای و این‌جا فرق می‌کند با آن‌جاها که تا حالا بوده‌ای و یواش یواش قانونش را یاد می‌گیری». بعد من به ذهنم خطور کرد که با او هموطن شوم و دنبال نخود سیاهِ آزمایش‌های الکی و عکس رادیولوژی و سونوگرافی بفرستمش و برگه‌ی ممانعت از فعالیت شغلی برایش رد کنم و حسابی از خجالتش در بیایم خلاصه ولی همان‌طور غریبه که بودم ماندم و دوا درمانش کردم و رفت.

یا مثلن من با همین خانم پرستار که توی این یک ماه هی زنگ زد و هی نخ داد و پریروز عصبانیت گرفت و با خاک یکسانم کرد٬ غریبه‌ام. هی دید زنگ می‌زند و متقابلن گوشیش در مقام احوالپرسی زنگ نمی‌خوردها. دید حرف می‌زند و من پی حرف‌هایش را نمی‌گیرم‌ها. دید اصلن این دفعه من سر و کله‌ام توی اورژانس پیدا نمی‌شود‌ها. دید من دارم می‌گویم دو ماه دیگر بیشتر این‌جا نمی‌آیم‌ها. دید گفتم دارم تا چند ماه دیگر از این مملکت می‌روم‌ها. ولی وقتی به‌ش به زبان بی‌زبانی گفتم دوست‌دختر دارم پرخاش کرد که «پس چرا نخ می‌دهم؛ چرا دور و برش می‌پلکم؛ چرا این همه با او خوش و بش می‌کنم» (این همه‌اش٬ آن همه که خیلی زیاد باشد نیست!). بعد من آمدم با او هم هموطن بشوم و تو همین مدت کوتاه دور بیافتم و جار بزنم که با هم سر و سری داشته‌ایم و به قول امثال خودش رویش اسم بماند و بشود آش نخورده و دهن سوخته که البته این کارها را نمی‌کنم و همان غریبه‌ای که بودم٬ می‌مانم.

یا مثلن من با این رادیولوژیستی که راپورت می‌دهد به اطلاعات و پرستاری که موسم گزینش نمازخوان و مقدس‌مآب می‌شود و مسوول آزمایشگاهی که می‌گوید «کسی که به ولایت فقیه اعتقاد ندارد٬ خدا را قبول ندارد و کسی که خدا را قبول ندارد مهدور‌الدم است» و دندانپزشکی که شراب ناب می‌اندازد و می‌خواهد استخدام سپاه شود و مدیر فلان تاسیسات نفتی که با لباس رزم و چفیه آمده بود تا چک‌آپ بشود٬ غریبه‌ام. یا با اکثر آدم‌هایی که در طول روز می‌بینم از بقال و راننده بگیر تا رئیس و مدیرعامل هم هم… و این‌ها که گفتم فقط مشاهدات همین دو سه روز اخیر است. و تازه من توی همین دو سه روز با کسی که صحبت‌هایش تیتر روزنامه‌ها بوده است یا آن که نشسته است وبلاگ فیلتر می‌کند یا مجری تلوزیون زندگی کرده‌ام در حالی که از نزدیک ندیدمشان و دورادور به غریبه‌گی با ایشان ادامه داده‌ام و حتی دستم نمی‌رسد با آن‌ها هموطن بشوم.

حالا همه‌ی این همه غریبه‌گی بدون آمادگی قبلی ست. یعنی قرار نبود من توی سرزمینی که به دنیا آمده‌ام این‌قدر غریبه باشم که٬ بود؟ قرار نبود برای هموطن بودن این‌قدر به تناقض فلسفی اخلاقی برسم که٬ بود؟ قرار نبود وقتی به زبان مادری با هم حرف می‌زنیم حرف هم را اصلن نفهمیم که٬ بود؟ حالا بروم یک جایی که دستکم اگر غریبه‌ام٬ اگر هموطن نیستم٬ اگر زبان نمی‌فهمم٬ از اول قرار باشد… آمادگیش را داشته باشم؛ خب؟