سفر دورش کرد؛ دورتر از همیشه‌اش. اطرافیان یا مخالف بودند یا ناراضی. من اما گره به ابرو انداختم و گفتم حق دارد برود. گفتم حق ندارم بخواهم بماند. گفتم نرفتنش تا ابد هراس بودن با یک همراه خودخواه را می‌اندازد به دلش. خودم پا به پایش رفتم سفارتخانه. خودم دویدم دنبال کارها و مهیا کردنش برای رفتن. فکر می‌کردم این تنها کاری ست که از دستم بر می‌آید تا کمی به‌ش خوش‌تر بگذرد. گفتم اگر امروز مرد سنتی درونم را نکُشم٬ هیچوقتِ دیگر نخواهد مُرد این میکروب موذی٬ این قاتل مشهور عشق!

روز رفتنش٬ نبودم توی فرودگاه. می‌دانست که نمی‌توانم باشم. روز آمدنش را حتی به‌م خبر نداد. توی فهرست صعود و فرودها آن‌قدر گشتم تا پیدا کردم کی می‌آید. رفتم به استقبال. درست یک ماه از رفتنش می‌گذشت. مرا که دید٬ انگار چشم‌هایش برق شادی زد. می‌گویم انگار چون هیچ مطمئن نیستم. چون از آن به بعد٬ به صحت و سقم تمام حس‌هایم بدبین شدم. شب اول باز رسیدن٬ از رم گفت٬ از پاریس٬ از وین. بعد هم گفت: «با هم دوباره همه‌شان را می‌رویم. خودم قشنگی‌هاشان را نشانت می‌دهم.». پس‌فردایش ولی دیگر همه چیز تمام شده بود. ما با هم تا همین چالوس هم نرفته بودیم… نرفته‌ایم… نخواهیم رفت. تازه دیگر اشتیاق سفر به کوچه‌باغ‌های شمیران هم نبود؛ چه برسد به فرنگ! شوق سفر از خانه‌اش به خانه‌ام هم بر باد رفته بود حتی.

رم و پاریس و وین رفتم… نه با او… نه با هیچکس دیگر. کسی جایی را نشانم نداد. عوضش٬ دردی مدام همسفرم بود. کوچه به کوچه‌ی غربت به خودم گفتم لابد می‌خواست این‌جا را هم نشانم بدهد. حالا می‌گویند آن کس که این چنین می‌رود٬ بگذار برود. نماندنی ست اصلن! من اما دیگر نمی‌توانم به این حرف‌های دلنواز دل بدهم. من اما هرگز آن سفر را نبخشیدم… نیز٬ آن مرد ساده‌دل سنتی درون را که آسان عاشقانه‌های چند شاعر پرگو و اندیشه‌های رایج روشنفکرانه‌ی زمانه از خویش شرمنده‌اش کرده بود…