خسته بودی. داشتی می‌گفتی دو جین مریض ویزیت کرده‌ای. گفتی گرسنه‌ای و هنوز وقت شام خوردن پیدا نکرده‌ای. صدایت هم که جان نداشت. بعد در زدند. آهت بلند شد…

: «ببین؛ در میزنن. باز مریض اومده. بت دوباره زنگ می‌زنم.»

من هم غری زدم که «حالا بذار چند دقیقه معطل بشه. آسمون که به زمین نمی‌رسه!» آخر تازه صحبتمان گل انداخته بود. حیف است این وقت‌ها٬ بی‌مقدمه٬ خداحافظی بدود وسط و یک جور ناجوری سر و ته مغازله را هم بیاورد. درست یادم نیست. لابد تو هم خواستی شرایطت را درک کنم و لابدتر من وانمود کرده‌ام که شرایطت را درک نکرده‌ام و با اکراه تن به خداحافظی اجباری داده‌ام. بعد از همان صندلی پشت میزت با یک «بفرمایید تو» اجازه دادی مریض وارد اتاق شود. در باز شد و سر بلند کردی و خشکت زد٬ جا خورده بودی٬ بند آمده بود زبانت و من هیچ وقت تصویر چشمانت را که چطور از ته دل می‌خندیدند فراموش نکرده‌ام. در را بستم و تو برخاستی و فاصله‌ی تمام بی‌فاصله‌ها را به چند قدمی پشت سر گذاشتی و لغزیدی در آغوشم. نهیبت زدم که «هی! مراقب ظرف غذا باش. می‌ریزه رو روپوشت.» گفتی «خب بذار بریزه. اصن چرا غذا آوردی؟ یعنی فک کردی من هنوز گرسنمه؟!» نگاهت را از چشمانم دزدیدی. چشم بستی. به پهنای صورتت لبخند زدی. سرت را بیشتر فرو کردی توی سینه‌ام…

: «من که الان سیرترین دختر دنیام آخه.»