یعنی باید بهوقت دلآشوبی همین امروزها که در قید هنوزم این خبر میرسید؟! یعنی باید خوشحال باشم حالا که میشود توبره را انداخت روی دوش و گریخت از قید سرزمین لبالب لاقیدان محض و مقیدان چوپان صفت؟! انگار یکی پوزخندزنان ایستاده است و خطابم میکند: «هان؛ دنبال گریز و معبری نبودهای مگر؟! بیا این هم پایافزار! از توشه و بهانه و انگیزه هم که هرچه لازم است٬ گذاشتهام توی چمدانت. ببینم پای رفتنت هست حالا؟!»
خوش نوشته ها
- خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.
نو نوشته ها
- خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.
مکاشفه
پیش نوشته ها
چورتکه
- 99٬194
31 دیدگاه
Comments feed for this article
مِی 18, 2010 در 1:07 ب.ظ.
ناشناس
یاد هجرت و لحظه ای پس از ان غم بی نظیرش افتادم…
مِی 18, 2010 در 4:42 ب.ظ.
ترسا
درست به یادش افتادی
مِی 18, 2010 در 2:18 ب.ظ.
afi
نمیدانم ربطی به من دارد یا نه… اما اگر خواستی بروی یادت بیاید که چمدانی که باید با خودت ببری پر از سنگینی تحمل ناپذیری است که خسته ات خواهد کرد…انگیزه ها هم روزی رنگ خواهند باخت و توشه ها تمام خواهد شد…این را می گویم چون با این نوشته ات مرا خیلی به فکر بردی…مرا یاد خودم انداختی و خواسته هایم برای فردا…برای روزی که شبیه این لحظه تو باشم… کاش زندگی مهربانتر بود همینجا
مِی 18, 2010 در 4:44 ب.ظ.
ترسا
چیزی باید باشه که پات رو بند کنه. یه چیز خیلی مهم! وگرنه برگ میشی و آسون از شاخه جدا میشی و با اولین باد میل ناکجا می کنی.
مِی 18, 2010 در 2:21 ب.ظ.
afi
باز هم ببخش… شاید نباید نظری بدهم… اگر رفتی به سلامت…اگر ماندی به خوشی.
مِی 18, 2010 در 4:45 ب.ظ.
ترسا
بخشایش؟!!! داری لطف می کنی که کامنت میذاری دوست عزیز
مِی 18, 2010 در 2:37 ب.ظ.
پگاه
تصميم براي هجرت هميشه سخت است ، چه امروز اين خبر به توميرسيد چه چند سال پيش يا چند سال بعد درگير همين تناقضاتت مي كرد .هيچ وقت نه كامل باخت است نه كامل برد و هر كدام را كه انتخاب كني هميشه نگراني كه شايد ان راه ديگر بهتر بود و عجيب كه برايت دوست داشتني تر هم ميشود ان راه انتخاب نشده . برايت تصميمي عاقلانه آرزو ميكنم.
مِی 18, 2010 در 4:46 ب.ظ.
ترسا
حالا هنوز نه به داره و نه به بار! من عادت کردم همیشه اتفاقی بیافته و نشه. همیشه هم آماده م که تصمیمم رو عوض کنم. کافیه کفه ای سنگینی کنه و من رو از صرافت رفتن بندازه
مِی 18, 2010 در 3:45 ب.ظ.
ساناز
وقتی خودت خبر را اینطور مینویسی آدم میماند تبریک بگوید یا نه؟ به هر صورت زندگی همیشه هم جای شکرش را باقی میگذارد و هم جای ایکاشش را.
مِی 18, 2010 در 4:47 ب.ظ.
ترسا
برای من بیشتر از جای شکر جای ای کاش باقی گذاشته ساناز جان
مِی 18, 2010 در 5:50 ب.ظ.
ناشناس
]جمدانت انتقد سنگینی کنه که نتونی جایی بری
مِی 18, 2010 در 6:06 ب.ظ.
کتا
وایسا جنبش سبز به نتیجه برسه بعد … ببین همه یکی یکی دارن میرن… ما دست تنها که نمی تونیم بی شمار باشیم آخه
آدمک گریان
مِی 19, 2010 در 11:20 ب.ظ.
ترسا
فیلم آگورا رو دیدی کتا؟ اخراش فرماندار به هایپشیا میگه بدون تو نمی تونم بازی رو از سیریل (اسقف اعظم) ببرم و هایپشیا جواب میده سیریل خیلی وقته بازی رو برده…
مِی 18, 2010 در 7:07 ب.ظ.
زر
وقتی کسی حرف رفتن میزند، مهم نیست چقدر آشنا یا چقدر غریبه باشد، گریهام میگیرد، فکر میکنم چقدر ما تنها میشویم، چقدر اینجا خالی میشود.
اما منطقیاش این است که زندگی ما محدود به ارقام است و هرکسی باید جوری زندگی کند که احساس رضایت کند
و زندگی های کوچک خوب است که یک زندگی بزرگ بوسعت این سرزمین میسازد
هر کجا که باشی امیدوارم راضی باشی و خوشحال چه نزدیک چه دور
مِی 19, 2010 در 11:21 ب.ظ.
ترسا
زر عزیز، فقط خواستم مشغولیت ذهنی این روزهام رو فاش کنم وگرنه فعلن که همین جا هستم و قصد مهاجرت ندارم
مِی 19, 2010 در 11:55 ق.ظ.
ناشناس
من از دیروز تا فردا
برایت مست می خندم
تو راز نیلوفر و مرداب
تو راز شبنم و گلبرگ
تو یک دنیا برای بی صدا خواندن
سکوت قلب تنها را خوب می فهمی
صدایت را برایم آواز خواهی کرد ؟
تو ای زیباترین رویا ،
کنار هم آغوشی ها ،همدلی را ساز خواهی زد؟
کتاب درد تو در سینه ام حک شد
نخستین باب قلبت را ،
چه خوش آهنگ، چو شعری نغز می خوانم
دلم در حسرت آغوش گرمت، سرد می سوزد
شبی که آسمان با قطره ها بارید
دمی، آینده با دیروز تنها شد
دل تنها، به عشق تو رسوا شد
ولی با تو به سوی روشنایی ها سفر کردم
کلامی آشنا گفتم،چه بی پروا خطر کردم
دلت را مثل یک محرم، درون سفره قلبم نهان کردی
به آرامی در این باور مرا همراه خود خواندی
و چشمانم فروغ مهر را ،
درون کوچه های سادگی دیدند
و دستانی که عطر شب بو را خواب می دیدند
برایت رازها گفتند
و در آن لحظه با تو بودنها
نوید روز نو را از گل لبخند تو چیدند
مِی 19, 2010 در 11:24 ب.ظ.
ترسا
نمی دون چرا این شعرو زیر این پست نوشتی ولی اشک دوید تو چشمام از خوندنش. خواستم یکی نزدیکم بود که دلم در حسرت آغوش گرمش سرد می سوزد…
ممنون
مِی 19, 2010 در 1:33 ب.ظ.
وارطان
این ندونستن موندن و رفتن آدم و می کشه..
مِی 19, 2010 در 11:27 ب.ظ.
ترسا
اگر دو سه سال قبل بود عین آب خوردن تصمیمم رو گرفته بودم
مِی 19, 2010 در 9:29 ب.ظ.
ناشناس
سخت است هنگام وداع
انگاه که در می یابی
چشمانی که در حال عبور است
پاره ای از وجود تو را
نیز
با خود خواهد برد
«هیجا نمیخاد بری بمون سر جات «
مِی 19, 2010 در 11:28 ب.ظ.
ترسا
فال گرفتی برام؟ :)) اگه پاره ای از وجود کسی رو نبردی و اصلا پاره ی تن هیچکی دستت نبود چی؟
مِی 19, 2010 در 10:49 ب.ظ.
بلاگچه
با سلام و درود؛ شما دعوت به عضویت در سایت میکروبلاگینگ و جامعه مجازی بلاگچه شده اید.
بلاگچه، یک سرویس میکروبلاگینگ فارسی و یک جامعه مجازی برای ارتباط شما با افکار, عقاید و نوشته های دوستان، آشنایان و افرادی است که منتظر آشنایی با شما هستند!
blogche.ir
مِی 20, 2010 در 2:48 ق.ظ.
ناشناس
منم دلم میخاد…..و همین طور بعضی از بیت های دیگش
شاید یه جورایی بهش ربط دادم.
مِی 20, 2010 در 10:35 ق.ظ.
باران
این حس رو دارم تجربه می کنم .منتظر هجرتی ولی وقتی وسایل رفتن دونه دونه مهیا می شه تردید می یاد سراغت .یه همچین حالی دارم من الان !
مِی 21, 2010 در 10:43 ق.ظ.
ترسا
حس مشترک!
مِی 20, 2010 در 12:44 ب.ظ.
نسيم
تبريك بگم يا نه؟ شده اي مثل 5 ماه پيش خودم. وقتي دستم رسيد كه ديگه آرزويش را نداشتم پنهانش كردم انگار كه گناه كرده ام و حالا هنوز اينجام. مي دوني ماندن و رفتنش مهم نيست مهمه جايي باشي كه آرامش داشته باشي برات دعا مي كنم زندگيت در هر مكاني توام با آرامش باشه
راستي اون پست خوشگل چرا اينجا نيست؟
مِی 21, 2010 در 10:43 ق.ظ.
ترسا
نه تبریک نگو.
اون پست اصلن جدید نبود. گذاشته بودمش تو درفت ها و داشتم باهاش ور می رفتم که ویرایشش کنم. سرسری روی «انتشار» کلیک کردم و خدا از سر تقصیرات گودر هم نگذره البته!
مِی 25, 2010 در 10:58 ب.ظ.
کیمیا
سیریل خیلی وقته بازی رو برده….این خیلی غیر منصفانه بود.خییییلی
مِی 26, 2010 در 9:28 ق.ظ.
ترسا
sorry if it sounds unfair… I actually believe so
مِی 27, 2010 در 11:49 ق.ظ.
خلیل
سلام، هجرت دلیل می خواهد، یکی اش » دل کند» شدن است. دست تو هم نیست وقتی نتوانی در روابط حل شوی، یا جزیره ای می شوی در خود، یا تکه ای می شوی از یک کشتی طوفان زده که موج می بردت، یا می توانی شنا کنی بسویی که می شناسی؛ بستگی به توانت دارد.
مِی 28, 2010 در 1:38 ب.ظ.
ترسا
دلیل به اندازه ی کافی هست برای دل کندن از این خاک