کسی که زندگی را دوست دارد از شنیدن اخبار مرگ آزرده میشود. هان! تا یادم نرفته؛ آدمی اول باید زنده باشد اصلن تا زندگی را دوست بدارد. کسی که زنده است؛ زندگی را دوست دارد؛ و از اخبار مرگ دلآزرده میشود٬ از دیدن هرچه بوی مرگ میدهد -ظلم٬ بیعدالتی٬ بردهگی٬ حقکشی٬ خیانت- بر میآشوبد. شاید دلیل این آزردن و آشفتن تعمیم خود باشد به دیگران. شاید داری فکر میکنی آن که مرد٬ انسانی بود که مثل تو زندگی را دوست داشت و دردش آمد از مردن! داری فکر میکنی حقی اگر پایمال شد٬ تازیانه به کالبد بردهای که فرود آمد٬ خنجر خیانتی که بر پشت نشست٬ نوبت خودت هم خواهد رسید؛ راه باز است و بستر فراهم تا ظلمی هم بر تو روا شود. حالا اگر روزی رسید که مرگ دلهای پرشماری را نیاشفت٬ بترس. اگر دیدی رهگذاران ٬بیزبان و بیاعتنا٬ از کنار سکوی سوت و کور مجسمهی مسروقهی آزادی و عدالت میگذرند٬ درنگ کن. نگاه کن که این آدمنماها مرگشان و نه زندگیشان را دارند تعمیم میدهند. نگاه کن؛ شاید داری توی قبرستان قدم میزنی… داری بر بیشُکوهِ بیشِکوهی مردهگان سلطانی میکنی…
خوش نوشته ها
- خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.
نو نوشته ها
- خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.
مکاشفه
پیش نوشته ها
چورتکه
- 99٬194
16 دیدگاه
Comments feed for this article
مِی 9, 2010 در 10:35 ب.ظ.
مریم
زیبا نوشتی ترسای عزیز… امروز صبح غمگینی شروع کردیم. از صبح دارم وبلاگ می خونم، دنبال تسکین دردم هستم :(
مِی 10, 2010 در 11:33 ق.ظ.
ترسا
مشکل من این بود که خیلی درد نداشتم. شده بودم یکی از اون مرده هایی که فکر میکنن مرگ خیلی بعض این زندگی نیست!
مِی 10, 2010 در 12:28 ق.ظ.
مسعود
به لطف رسانه ها و به مدد بالایای طبیعی و مکرر بمب گذاری و ترور در 4 گوشه جهان، کم کم ما هم که خود را پروانه ای میپنداشتیم و دل نازک، بعضاً میشود که تلویزیون (+علمک شیطان) باز مینماییم و میشنویم که فلان! تعداد آدم! در فلان جا ریزریز شده اند و ککمان نمیگزد… اینقدر آدم کشتند که قبح مرگ هم ریخت… دیگر 100 نفر کشته بمب گذاری برایم «100 مسعود» نیستند بلکه فقط یه عدد سه رقمی است که دو رقمی یا چهار رقمی بودنش هم اگر بین خودمان باشد زیاد برام فرقی نمیکنه…
مِی 10, 2010 در 11:38 ق.ظ.
ترسا
مسعود جان، میشه گفت آروم آروم برای من حتی اون عدد دو یا سه یا الی ماشاءالله رقمی هم نیستند؛ فقط یه خبرن!
مِی 10, 2010 در 9:06 ق.ظ.
نسوان
مرگ را دیده ام من .
در دیداری غمناک ، من مرگ را به دست
سوده ام .
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده .
آه ، بگذاریدم ! بگذاریدم !
اگر مرگ
همه آن لحظه ی آشناست که ساعت ِ سُرخ
از تپش باز می ماند .
و شمعی ــ که به رهگذار باد ــ
میان ِ نبودن و بودن
درنگی نمی کند ،
خوشا آن دم که زن وار
با شادترین نیاز ِ تن ام به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
با مانَد
و نگاه ِ چشم
به خالی های جاودانه
بر دوخته
و تن
عاطل .
دردا
دردا که مرگ
نه مُردن ِ شمع و
نه بازماندن ِ ساعت است ،
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت ِ جاودانه
بازش یابی ،
نه لیموی پُر آبی که می مَکی
تا آنچه به دور افکندنی است
تفاله یی بیش
نباشد :
تجربه یی ست
غم انگیر
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها ….
وقتی که گرداگرد ِ تو را مرده گانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
که تو را بدیشان بسته اند
………………………………………………………از : احمد شاملو
مِی 10, 2010 در 11:42 ق.ظ.
ترسا
ممنون مونالیزای عزیز. کمک میکنه که من یه ذره با شاملو اشتی کنم :) من خودم شدم یکی از همون مردگان زیبا…
مِی 10, 2010 در 1:02 ب.ظ.
لویاتان
مرگ می پراکند، کسب و کارش مرگ پراکنی است….
مِی 10, 2010 در 2:11 ب.ظ.
ترسا
هوم؛ گورکنی یعنی…
مِی 10, 2010 در 1:17 ب.ظ.
Alex
این گرده افشانی مرگ داره خیلی ها رو بی تفاوت میکنه از جمله من رو!
مِی 10, 2010 در 2:11 ب.ظ.
ترسا
آدمه دیگه! به هر چیزی تطابق پیدا میکنه
مِی 10, 2010 در 5:17 ب.ظ.
پگاه
با اينها كه تو گفتي من هنوز زنده ام ،چون وقتي مي شنوم اين چند نفر را در سحرگاه 19 ارديبهشت كشته اند داغ ميكنم ، عصبي مي شوم ، فرياد مي زنم ، بغض ميكنم و حالا از تو خواهش ميكنم اينها را نگو ، نگذار به اين راحتي به بي تفاوتي عادت كنيم ا اينها همين را مي خواهند . باور كن حتي اگر زنده هم نباشي از اينكه كسي را بي دليل از زنده بودن محروم كنند داغت مي كند ، باور كن .
مِی 11, 2010 در 10:37 ق.ظ.
ترسا
حرف اصلی اینه که اگر روزی لازم شد به زنده بودن این و آن تکیه کرد، قبرستان پشتوانه ی قابل اعتمادی نیست.
مِی 11, 2010 در 9:28 ب.ظ.
خلیل
سلام، » اونا » دوست دارند آدم ها به این خبرها و منظرها عادت کنند، اما چگونه می شود عادت نکرد؟
مِی 13, 2010 در 11:44 ق.ظ.
ترسا
خوب سوالیه. و یه سوال دیگه اینه که آیا عادت نکردن ارجحه به عادت کردن؟ کی بود که می گفت یک مرگ فاجعه ست ولی قتل عام آماره؟
مِی 27, 2010 در 11:41 ق.ظ.
خلیل
سلام، مهم برای طرف » سلطانی کردن » است، نه سلطان زندگان بودن.
مِی 28, 2010 در 1:38 ب.ظ.
ترسا
مهم نیست چی برای من مهمه. مهم اینه که آخرش سلطانی بر مردگان ضرر داره.