کسی که زندگی را دوست دارد از شنیدن اخبار مرگ آزرده می‌شود. هان! تا یادم نرفته؛ آدمی اول باید زنده باشد اصلن تا زندگی را دوست بدارد. کسی که زنده است؛ زندگی را دوست دارد؛ و از اخبار مرگ دل‌آزرده می‌شود٬ از دیدن هرچه بوی مرگ می‌دهد -ظلم٬ بی‌عدالتی٬ برده‌گی٬ حق‌کشی٬ خیانت- بر می‌آشوبد. شاید دلیل این آزردن و آشفتن تعمیم خود باشد به دیگران. شاید داری فکر می‌کنی آن که مرد٬ انسانی بود که مثل تو زندگی را دوست داشت و دردش آمد از مردن! داری فکر می‌کنی حقی اگر پایمال شد٬ تازیانه به کالبد برده‌ای که فرود آمد٬ خنجر خیانتی که بر پشت نشست٬ نوبت خودت هم خواهد رسید؛ راه باز است و بستر فراهم تا ظلمی هم بر تو روا شود. حالا اگر روزی رسید که مرگ دل‌های پرشماری را نیاشفت٬ بترس. اگر دیدی رهگذاران ٬بی‌زبان و بی‌اعتنا٬ از کنار سکوی سوت و کور مجسمه‌ی مسروقه‌ی آزادی و عدالت می‌گذرند٬ درنگ کن. نگاه کن که این آدم‌نماها مرگشان و نه زندگیشان را دارند تعمیم می‌دهند. نگاه کن؛ شاید داری توی قبرستان قدم می‌زنی… داری بر بی‌شُکوهِ بی‌شِکوه‌ی مرده‌گان سلطانی می‌کنی…