یک حائل شیشهای ست میان من و تو. نازک است و شفاف. هم صدایمان به گوش هم میرسد و هم نگاهمان در هم میخزد. شیشه اما شیشه است؛ ترک نمیخورد. شیشه مان چون مرزبانی صلب و قانونشناس٬ استاده٬ راست قامت -درست وقتی کوله بسته و مهیا خود را در آستان جغرافیایت مییابم- عنود و خودکام٬ پای جواز عبورم مهر فاصله میکوبد.
خوش نوشته ها
- خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.
نو نوشته ها
- خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.
مکاشفه
پیش نوشته ها
چورتکه
- 99٬194
37 دیدگاه
Comments feed for this article
مارس 25, 2010 در 2:54 ب.ظ.
نسيم
چه قدر حرف دل بود كاش مي شد بلند بلند برايش بخوانم…
مارس 25, 2010 در 4:51 ب.ظ.
ترسا
از این نصیحت های قاطع به درد نخور بکنم؟ … خب بلند بلند براش بخون! … گفتم که نصیحت قاطع به درد نخوره
مارس 25, 2010 در 3:22 ب.ظ.
ناشناس
آرزو میکنم این دیوار شیشه ا ی دیوار شیشه ای ای که زندانی ها از پشت اون عزیزانشون رو میبینن نباشه.
فکر میکنم شاید دیوار شیشه ای همین شیشه ی مانیتور باشه.
ضمنن شیشه ها را باید شکست از خودشان ترک بر نمیدارند شیشه ها.
مارس 25, 2010 در 4:52 ب.ظ.
ترسا
بعضی شیشه ها ترک خوردنی نیستند. شکستنی هم نیستند. انگار قسمت ثابت یه رابطه میشن.
مارس 26, 2010 در 7:45 ب.ظ.
gard00n
شیشه مان چون مرزبانی صلب و قانونشناس٬ استاده٬ راست قامت -درست وقتی کوله بسته و مهیا خود را در آستان جغرافیایت مییابم- عنود و خودکام٬ پای جواز عبورم مهر فاصله میکوبد
خب چی می توانم بگم جز اینکه… عالی می نویسید…
مارس 29, 2010 در 1:42 ب.ظ.
ترسا
لطف دارید و ممنون
مارس 30, 2010 در 12:05 ق.ظ.
زر
مگر آنکه نور شوی تا از شیشه بگذری
مارس 30, 2010 در 11:13 ق.ظ.
ترسا
زیبا بود. اگه به فکر خودم زده بود حتمن تو متن می گنجوندمش
آوریل 3, 2010 در 10:09 ق.ظ.
ناشناس
حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه! هر روز کم کم می خوریم!!
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم! دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
آوریل 3, 2010 در 11:18 ق.ظ.
ترسا
شعر زیبایی بود. چند بار خوندمش. ممنون
آوریل 3, 2010 در 10:20 ق.ظ.
ناشناس
شیشه ها شکستنین ……….
آوریل 3, 2010 در 11:19 ق.ظ.
ترسا
مطمئن نیستم. مطمئن نباش
آوریل 3, 2010 در 11:53 ق.ظ.
ناشناس
تا حالا شده شیشهای نشکنه؟؟؟؟؟
آوریل 3, 2010 در 12:36 ب.ظ.
ترسا
فراوون :)
آوریل 3, 2010 در 11:56 ق.ظ.
ناشناس
هر چن بار هم بخونی بازم کمه…!!!
آوریل 3, 2010 در 12:36 ب.ظ.
ترسا
:)
آوریل 3, 2010 در 1:00 ب.ظ.
ناشناس
قدرت عشق میدونی یعنی چی؟
آوریل 3, 2010 در 5:56 ب.ظ.
ترسا
آره اما فکر نکنم چیزی تو دنیا وجود داشته باشه که زورش به همه چیز بچربه
آوریل 3, 2010 در 1:47 ب.ظ.
ناشناس
امشب شب بغضه ….بغض من رو دیدی ؟
امشب شب قصه اس …قصه ام شنیدی ؟
امشب شب اشکه …اشک من رو دیدی ؟
امشب شب مرگه…قصه شو شنیدی ؟
گریه ام ندیدی….بغضم نچشیدی
راز این دل خسته …هرگز نشنیدی
لعنت به تو ای دل…لعنت به تو ای دل
خسته ام ز لعنت …نفرین و شکایت
بی تو مانده ام من…بی سنک صبورم
بی تو خوانده ام من…از ته وجودم
راهی شده ام من…راهی قیامت
شاکی شده ام من…شاکی از شکایت
قصه ام تو بودی…قصه نه حکایت
حکایت از دلی که…نداره هیچ لیاقت
این دل شکسته…می کنه جسارت
درد دل غمگین…چون نداره عادت
از بغض این دل …می کنم روایت
عاقبت دلم رو…می کنم فدایت
در یاد تو هستم…گر روم از این دشت
از عشق تو مستم…ای دل به فدایت
قلبم زیر پایت…عشقم به فدایت
قلب من شکسته…از یاد تو رفته
با خودم می خونم…گریه دیگه بسه
چشم من خمیده…گونه ام کشیده
اشک من سرازیر…گریه ام نمیره
بغض من فراری…قلبم شده شاکی
شکوه و شکایت…از این دل خاکی
راحتم کن امشب…ای خدای هستی
راحت از همه کس…جون همه هستی
من دیگه نمی خوام …بیهوده بشینم
امشب یه کاری کن…آسوده بمیرم
اینجا رو بخونید …ای شهر حقایق
اینجا رو بخونید…ای مردم عاشق
بر سر مزارم…شاخه گل نیارید
اشکی از چشاتون…بی مهر نبارید
غصه تون نگیره…چون من دیگه رفتم
غصه مال قصه اس…من بیهوده نرفتم
بیهوده نرفتم…خیلی خوب شکستم
تا آخر قصه…گریه موند رو دستم
اشکمو ببینید…عشق من همینه
بغض من گرفته…عاشقی شیرینه
تلخی این قصه…آخر دلنشینه
این قصه نبوده…عاقبت همینه
گر برم از این دشت…واسه ی همیشه
تلخی این قصه…تا ابد میشینه
تلخه خوب می دونم…
رفتن یه عاشق …سخته خوب می دونم…
تا ابد می خونم…بی تو نمی مونم…
این قول از هوس نیست…عاشقت می مونم…
اما اینو باید…تا ابد بدونی…
عاشقم نباشی…پیشت نمی مونم…
رفتنم چه آسون…اما دیگه سخته…
عشق من هوس نیست….گفتم دیگه بســـــــه
آوریل 3, 2010 در 5:58 ب.ظ.
ترسا
هوم؛ حالا دلم خواست یکی دیگه هم اینجا بود و اینا رو می خوند
آوریل 3, 2010 در 9:13 ب.ظ.
ناشناس
خوب دعوتش کن بیاد بخونه یا اینم سخته؟؟؟؟
آوریل 4, 2010 در 10:34 ق.ظ.
ترسا
سخته
آوریل 3, 2010 در 9:15 ب.ظ.
ناشناس
راستش منم دلم میخواست یکی اینجا بودو اینا رو میخوند
آوریل 4, 2010 در 10:34 ق.ظ.
ترسا
خب برو گوشش رو بکش و بیارش تا بخونه
آوریل 4, 2010 در 11:42 ق.ظ.
ناشناس
میگم چی میشد اگه تو اون بودی اگه منم اون بودم !!!!
آوریل 4, 2010 در 3:43 ب.ظ.
ترسا
:) بامزه میشد
آوریل 4, 2010 در 11:43 ق.ظ.
ناشناس
نمیشه برا منم نمیشه
آوریل 4, 2010 در 11:57 ق.ظ.
ناشناس
اگه تو تونستس بیاریش راه حلشو به منم یاد بده
آوریل 4, 2010 در 3:43 ب.ظ.
ترسا
:) چشم
آوریل 4, 2010 در 5:51 ب.ظ.
ناشناس
همین جوریشم با مزهس
مِی 20, 2010 در 12:46 ب.ظ.
ناشناس
نمی دانم چرا دوستت دارم ، من که با تو یک لحظه حرف زدم
نمی دانم چرا دوستت دارم ، من كه فقط یک لحظه تو را دیدم
صدایت را از دور شنیدم ، نمی دانم چرا دوستت دارم
این عشق در یك لحظه بود ؛اما سالهاست بامن است
بدون اینكه بتوانم به تو حرفی بزنم،بدون اینكه بدانی دوستت دارم
به هر سوی دلم كه می نگرم تو را می بینم
عشقی نامتعارف؛عشقی كه برای بعضی ها خنده دار است اما
برای من یك عشق پاک است.سالهاست تو را جستجو می كنم ، می یابم!
امّا از پشت قاب ، قاب شیشه ای تنهایی ، دستم را به سویت دراز
می كنم ، به تو نمی رسد.می دانم كه زندگی در گذر است
و شاید هیچ گاه با تو نباشم.
نمی دانم چرا دوستت دارم با اینكه می دانم» دیدار تو برایم
فرصتی نخواهد داد» روز ها خواهند گذشت و این حرفها به
یادگاری در كاغذ های فرسوده ، در دل
خواهد ماند و شاید روزی یك
خاطره باشد كه كسی ، كسی دیگر را دوست داشت ازدور و
نامتعارف و هیچگاه او وسعت این دوست داشتن را نفهمید.
***
می نویسم تا بماند در خاطره ها
این حدیثی ست كه ازدل بر خاست
عشق من به تو از راه دور
شاید تقدیریست كه خدا خواسـت
مِی 21, 2010 در 10:41 ق.ظ.
ترسا
عشق راه دور!!! چه اصطلاح آشنایی…!
مِی 21, 2010 در 4:23 ب.ظ.
ناشناس
uhum
مِی 21, 2010 در 4:28 ب.ظ.
ناشناس
پست های شما کسی رو به یاده من میندازه
و کامنت های من کسی رو یاد شما
این کسی ها کجا هستن؟/؟!!!
مِی 22, 2010 در 12:17 ب.ظ.
ترسا
ها… سوال خوبیه :)
مِی 23, 2010 در 4:24 ب.ظ.
ناشناس
من نه نویسندهام نه هم از دست رفته
اتفاقی اومدم اینجا فکر میکردم ترسا خانومه اما پستای دل و دردش برام یه حس خاصی داشت بعدها فهمیدم نه ترسا اقاست شک کردم خواستم با جواباش پی ببرم.برا خودم خندم میگیره عجبااااا دوباره از کجا سر در اوردم من.به هر حال کسی من جایی که بهش تعلق داره نمیخاد من باشم.منو ببخش حقیقتن نمیدونستم اگه ناراحتت کردم منو ببخش
مِی 25, 2010 در 12:53 ق.ظ.
ترسا
ناراحتم نکردی و لطفن عذرخواهی بی مبنا نکن