من رنج مادری را که فرزندش ٬عزیزش٬ را از دست داده است درک می‌کنم. خونخواهیش را می‌فهمم. می‌دانم می‌تواند چه نشئه باشد وقتی چارپایه را از زیر پای قاتل فرزندش می‌کشد. خودم عزیزی را به خبط و بی‌احتیاطی یک نفر از دست داده‌ام؛ می‌دانم چه دردی دارد عزیز از دست دادن٬ می‌دانم چه عصبانی می‌شود آدمی٬ می‌دانم چه دل می‌خواهد انتقام بگیرد. 

من رنج مردی را که معشوقش ٬همه‌ی هستیش٬ ترکش می‌گوید درک می‌کنم. می‌دانم وقتی حس کرد زندگیش به خاک سیاه نشسته است٬ چه مستاصل و حقیر می‌رود و اسید می‌پاشد توی صورت دخترک. خودم را ترک گفته‌اند؛ می‌دانم چه دردی دارد استیصال و حقارت٬ می‌دانم چه مجنون می‌شود آدمی٬ می‌دانم چه دل می‌خواهد معشوق باشد و گلوله‌ای و کنجی خلوت تا تاوان بی‌وفایی ستانده شود. 

من رنج حاکمی را که ملتش بر او شوریده‌اند درک می‌کنم. می‌دانم وقتی حس کرد اینان بی‌رحمانه زحماتش را نادیده گرفته‌اند و آرزوهاش را لگدمال کرده‌اند و خردش را خرد انگاشته‌اند٬ چه حق به جانب می‌تواند حکم سرکوب و تیرباران بدهد. خودم قدرتی و منزلتی داشته‌ام و دیده‌ام گاه زیردستان لب به اعتراض می‌گشایند و می‌خواهند نباشی؛ می‌دانم چه دردی دارد نادیده گرفته شدن؛ می‌دانم چه آشفته‌خاطر می‌شود آدمی؛ می‌دانم چه دل می‌خواهد همه‌ی توانش را بسیج کند و این قدرناشناسان کوته‌بین را سر جایشان بنشاند. 

من فقر و اعتیاد و فحشا را٬ خرافه و تعصبات مذهبی را٬ عشق و خشم کور را٬ جاه‌طلبی‌های خانمان‌سوز را٬ و خیلی رذایل دیگر را می‌شناسم و می‌دانم همه‌شان انگل اجباری روح انسانند. می‌دانم تا وقتی انسان هست٬ این‌ها هم هستند. من خطاهای آدمیان را دیده‌ام؛ خودم را جایشان گذاشته‌ام؛ خونخواهی‌شان٬ استیصال‌شان٬ دردهاشان را درک کرده‌ام. ولی تحسینشان نکرده‌ام؛ تبرئه‌شان نکرده‌ام؛ به حکم گناه دیگری از گناهشان چشم نپوشیده‌ام؛ به بهانه‌ی جبر تاریخ٬ کلاه احترام از سر بر نداشته‌ام.